خاطره یک روز برفی - به بهانه روز جانباز - خزائن رحمت پروردگار | ||||||||||||
v امروز : 24 میهمان v کل میهمانان : 193339 میهمان
|
به نام حضرت دوست
به نام حضرت دوست یکی از به یاد ماندنی ترین خاطرات بازدید از آسایشگاه ثارالله مربوط میشود به یک روز برفی با کولاک بسیار شدید که در آن روز ........ خودتون بخونید *********** به نقل از وبلاگ پرستوهای مهاجر نمیدانم چرا خودش ننوشت. همانطور که او میگفت من هم نوشتم. میگفت: «هرچه چشم گرداندم، ندیدمش. داشت گریهام میگرفت. گفتم نکنه همدیگه را پیدا نکنیم یا نشه که بریم آسایشگاه. وقتی دیدمش انگار دنیا رو بهم داده بودند. داشت میخندید. چهرهاش مهربان بود و آرام، همانطور که فکر کرده بودم. او زودتر مرا شناخته بود. سر کوچه، پشت یک ماشین شهرداری نگه داشت. حواسش به کمربند بود که ماشین راه افتاد. دیر زده بود رو ترمز، ماشین رفته بود قاطی آشغالها. رفت و با خانم و دخترش برگشت. فاطمه نشست تو بغل من و همسرش کنارم، صندلی عقب. کوله پشتی هم جلو. خانم آقا مسعود فکر همه جا را کرده بود؛ فلاسک چای، میوه، خرما، دوربین عکاسی و فیلمبرداری، حتی پتو. تو اتوبان، به سمت قلهک، هرچه بالاتر میرفتیم، برف شدیدتر میبارید. ماشین بخاری نداشت. ما سه تا، پتو را کشیده بودیم روی پاهایمان و گاهی آقامسعود را واسه رانندگیاش دست میانداختیم. اما واسه کسی که تازه یک ماهه که گواهینامه گرفته، توی آن هوا، عالی بود. توی اتوبانهای تهران کافیست یک لحظه غفلت کنی و جایی که باید دور نزنی. حواسمان رفت، دور نزدیم. از راه خیلی نمانده بود. راهمان دور شد. آن قدر راه را برگشتیم پایین که برف سبک شد. سیدمحسن زنگ زد. شاید نگران شده بود. گفتیم حدود بیست دقیقه دیگر آنجاییم، اما بیشتر شد. خیابان آسایشگاه شیب داشت. سر بود و باریک. اولش ماشین خوب رفت بالا، اما یک کوچه مانده به آسایشگاه یکهو ماشین شروع کرد به سر خوردن روی برفها. از اینطرف به آنطرف. از آنور به اینور. ماشین از کنترل خارج شده بود. هل کرده بودند؛ هم آقا مسعود، هم خانمش. من که یک حالی شده بودم. خدا بهمون رحم کرد. کمی جلوتر ماشین را گذاشتیم و بقیه راه را پیاده رفتیم. سیدمحسن از جلوی آسایشگاه برایمان دست تکان میداد. چقدر دوست داشتم زودتر ببینمش. خوش و بشی باهامون کرد و رفتیم داخل. از جلوی ساختمان بلندی رد شدیم و رفتیم سمت دو اتاقی که از ساختمان جدا بود. استخری بزرگ و خالی از آب، زمینی معصوم و یک دست سفید، درختان سرو و کاجهایی که پنجههای پوشیده از برفشان را بر سرمان گسترده بودند و دانههای برف که گاه تند و گاه آرام بر سر و صورتمان مینشست، همه و همه زیبا بود. زیباتر آنکه ما آنجا بودیم، آسایشگاه ثارالله، خانهی تعدادی از جانبازان قطع نخاعی. آقای محسنی آمد به استقبالمان، مسئول واحد فرهنگی آسایشگاه. کم کم بقیه هم از داخل واحد فرهنگی آمدند بیرون. یکی از آن دو اتاق. سه خانم و یک آقا. دو تا از خانمها که با هم خواهر بودند از قم آمده بودند. وبلاگ نویس بودند. آن یکی خانم، نه. آن آقا هم وبلاگ نویس بود. سید به همدیگه معرفیمان کرد. او برنامهی این بازدید را ریخته بود؛ به مناسبت رسیدن چهلمین روز درگذشت سزار. اتاق کنار واحد فرهنگی، اتاق آقای سلامت بود. کوچک بود، اما همه جا شدیم. روی تخت نشسته بود و یک کامپیوتر جلویش، روی میز بود. صفحه مونیتور عکس دستهجمعی همت و رفقایش را نشان میداد. شاید او یکیشان بود. از همت چند عکس دیگر هم روی دیوار بود. چند تابلوی نقاشی، نقاشیهایی که خودش کشیده بود، عکس های دیگر و دست نوشتههای مهمانان او تقریبا تمام دیوار را پوشانده بود. تابلوی نیمه کارهای روی سه پایه. بریده روزنامهای روی ستون سمت چپ او که تیترش این بود؛ حکم تخلیه یک جانباز. بالای بریده روزنامه، تختهای برای پرسیدن سوال از او. شنواییاش هم آسیب دیده بود. من نمینوشتم، میپرسیدم. او به لبهایم نگاه میکرد و جواب میداد. گفتم از همت بگو. گفت: «همت از تواضع به اونجاها رسید.» گفتم کربلا رفتی؟ گفت «رفتهام. من نمیتونم بایستم ولی اونجا ایستادم. ضریح را گرفتم و ایستادم.» فیلمش را داشت، نشانمان داد. گفتم اون لحظه چی گفتی؟ گفت «دعا کردم، برای خودم، همه.» در آن لحظات بود که دلم میخواست برایش روی تخته بنویسم؛ یه آقاهه سلام رسوند، نادیا که باهام جعبه شکلاتها رو درست کرد سلام رسوند، فروشنده جوانی که وقتی ربان و چسب و تلق ازش خریدیم و فهمید برای چیست، خودش قسمتی از پولش را گذاشت داخل دخل، او هم سلام رسوند. اگر مینوشتم سلامت میدید اما بقیه چه میگفتند؟ نمیگفتند اون آقاهه دیگه کیه؟ چه جوابشان را میدادم؟ میگفتم اینها همانهایی هستند که با من و تو خیلی فرق میکنند؟ از جنس ما نیستند، اما گرمایی که در سلام آنها بود، در نفسهایی نبود که مدتهاست با خیلیهایشان زیر یک سایهبان ایستادهایم. سلامت نامه ای از دختری داشت که بعد از دیدار با او متحول شده بود. من هم در دفتر خاطراتش برایش نوشتم: به نام خدا. سلام. برای سکوت من چه تفاوت می کند که تو پیشم باشی یا نه، من همیشه لبریز از صدای توام. برای همه دعا کن. به امید دیدار. با روان نویس سید نوشتم. سلامت حرف میزد. فاطمه را نشانده بود روی سینهاش و به شیرینزبانیهای او میخندید. آقایی که همراهمان بود و خودش هم رزمنده بوده برای آقا مسعود خاطره بندهخدایی را تعریف میکرد که میخواستند بفرستندش گردان حضرت زینب و او فکر کرده بود گردان خانمهاست. بقیه یا گوش میکردند یا مینوشتند یا در حال و هوای خودشان بودند. من فیلم میگرفتم، سید سرفه میکرد. آن رزمنده فقط اجازه داد صدایش روی فیلم باشد. دلم میخواست برای لحظهای از پاهای او فیلم بگیرم و از رفتنش روی برفها. اما همان لحظه فیلم تمام شد. او از همه خداحافظی کرد و رفت، ما هم از سلامت. نماز ظهر و عصر را به جماعت خواندیم. اقتدا کردیم به سید. وقتی نماز تمام شد گفت «باید سلام نماز، مثل خداحافظی با یک مسافر باشه که داره میره سفر و تا نماز دیگه برنمیگرده.» برای دیدن بقیه رفتیم سمت ساختمانی که اول از جلویش رد شده بودیم. پرندهای بی جان سرش را روی سنگفرشهای سرد و خاکستری جلوی در ورودی گذاشته بود. سید نشانمان داد. با شیطنت گفتم شاید این هم یه پرستوی مهاجر بوده. خندید. از پلهها رفتیم بالا و وارد راهرویی شدیم که به اتاق آقای وفایی میرسید. در راهرو نه صدایی بود و نه کسی. درهایی که به راهرو باز میشدند، بسته بودند. وارد اتاق شدیم. آقای وفایی نشسته بود روی ویلچر، کنار تختش. اتاق او کمی بزرگتر از اتاق سلامت بود و پر نورتر. یک تخت با ملحفهای سفید و صاف، میزی با چند کتاب در پایینش، یخچال سفیدی که دو شاخه گل رز خشک شده داخل جعبهای بالای آن بود و پوستری به دیوار که مضمون آن این بود: «به من زیستن و مردنی عطا کن که حسرت آن لحظههایی را که از دست دادهام نخورم». اولش از زیر سوال بچهها در میرفت. از خودش چیزی نمیگفت. کلی سید سر به سرش گذاشت تا یخش آب شد اما باز هم از خودش خیلی نگفت. گفت اهل قم است و آن وقتها امدادگر بوده. زینالدین را بعد از شهادتش شناخته. از زینالدین برایش تعریف کردهاند که وقتی رفته بوده کربلا، زمان جنگ، آن جا تنهاش خورده بوده به یک عراقی. برگشته بوده و بهش گفته بوده ببخشید. حواسش به این نبوده که ممکنه الان بیایند بگیرند و ببرندش. سید گفت وفایی امور بین الملل خوانده، اما خودش میگفت تحصیلاتم دوره تکمیلی است. تکمیلی نهضت را می گفت. اهل قلم بود، مطالبش جایی چاپ میشود. گفت که در کشور فقیری مثل لهستان حتی به پرستار مجروحان دوره جنگشان احترام میگذارند، چه برسد به خود مجروحان. اما اینجا نه. گفت در کنار آن همتها سربازانی بودند که در عرفان و معرفت و فداکاری چیزی از آنها کم نداشتند. چنین سربازان بودند که میشد چنان همتهایی هم باشند. گفت جانبازهایی که اینجا یا جاهای دیگری هستند بالاخره تو عیدی، مناسبتی کسی پیدا میشود که بهشان سر بزند. سر به جانبازهایی بزنید که در خانهها هستند. بعد گفت منظورم اصلا به شهیدها نیست، و این حرف را چند بار تکرار کرد، خیلیها خیلی جاهایی که هستند نباید باشند. از شهید شوکت پور گفت که یک قهرمان بود و از سربازانی که گرچه مشهور نیستند اما رشادتهای زیادی را انجام دادند. سیدعلی عمادی؛ قطع نخاع از ناحیه گردن. اتاق بغلی آقای وفایی. اتاقی که غیر از تخت او چند تخت دیگر هم بود ولی هیچ کدام از هماتاقیهایش نبودند. نه اهل نقاشی بود و نه نوشتن. انگشتانش حرکت نداشت. آرام بود و مظلوم. با موهایی جو گندمی و چهرهای نورانی. گفت که سال 61 توسط منافقین ترور شده. همین را هم بهانهای کرد که چیز زیادی از جنگ یادش نیست. گفت از این حرفها امروز زیاد زده میشه، تو تلویزیون، همه جا. او نه از مشهورها گفت و نه از گمنامها، برای نگفتنش هم گفت که بیشتر تو سپاه تهران مشغول آموزش کسانی بوده که اعزام میشدند. ازش پرسیدم دیدنتون میآن؟ گفت بله میآن. یه جوری گفت که انگار میخواست خیال مرا راحت کند. گفتم همسر دارید؟ گفت همسر دارم ولی بچه نه. یادم نمیآید چیز دیگری گفته باشد. اما من برایش گفتم، خیلی زیاد. از سزار، امیر سرزمین آبهای همیشه آبی، از اینکه چه شد که به دیدنشان رفتیم، از کسانی که سلام رسانده بودند، از خودم. و او با تمام وجودش به من گوش میکرد و همراه با من، در کنار من، به هر جا که میرفتم میآمد، همسایه، همسفر. همه حواسش به من بود و من حواسم هم به او بود و هم منظره برفی پشت پنجرهی اتاقش. من، او و فاطمه تنها بودیم. بقیه پیش آقای وفایی بودند. نوبتی، آقا مسعود و خانمش فاطمه را از اتاق میآوردند بیرون. به قول یکی از خانمها صدای فاطمه موسیقی متن این دیدار شده بود. دفعه آخر من آورده بودمش بیرون. همانطور که بغلم بود، یکهو بغض کرد. مادرش را صدا زدم و باز با هم برگشتیم پهلوی سیدعلی. باز هم چیزی از خودش نگفت. فهمیدیم که او از وقتی ما رفتهایم پیش آقای وفایی منتظرمان است. خیلی وقت بود. برگشتم داخل اتاق آقای وفایی و فالنامه حافظ را از کنار کتابهای دیگر برداشتم و گذاشتم روی تخت. خندید. گفت فال بگیرم؟ نیت کردی؟ یکی گفت صبر کنید همهمان نیت کنیم. بعضی چشمانشان را بستند اما از پشت چشمانشان میشد دلشان را دید. چقدر همه زیبا شده بودند. آقای وفایی صفحهای را باز کرد و گذاشت روی تخت، جلوی سید. بعد از کلی تعارف تیکه پاره کردن سید شروع کرد به خواندن، فقط چند مصرع، آنهایی که نظرش را جلب میکرد. تعبیر شعر را هم که زیرش بود خواند، خودش هم تعبیری بر آن تعبیر کرد و وفایی هم گفت انشاالله. دلم میگوید نیت همهمان یکی بود. برگشتیم پیش سیدعلی. آقا مسعود بوسیدش، همانطور که بقیه را بوسیده بود. و سیدعلی باز هم در آن لحظات کوتاه چیزی از خودش نگفت. لحظهی خداحافظی از او برایم مثل خداحافظی دختری از پدرش بود. دختری که با کلی شوق و شیطنت برای پدر حرف زده بود و او با ذوق تمام گوش کرده بود. نگاهش کردم و گفتم دعا کنیدها و رفتم سمت در. منتظر بودم همانطور که دارم میروم چیزی بگوید. چند قدمی از تختش دور نشده بودم که صدایش را از میان همهمه بچهها شنیدم. انگار میخواست مطمئن شود که من میشنوم، بلند گفت خدا خیرتون بده. برای لحظهای همه چیز در وجودم لرزید. چقدر دلم میخواست برگردم و برای آخرین بار نگاهش کنم اما نگاهم را دوختم به گلهای مریمی که آقا مسعود داده بود دستم. برای من و دو خواهری که از قم آمده بودند. بقیه گلها را داد به آقای محسنی که بدهد به بقیه جانبازان. شکلاتها را هم دادیم. هر جعبهی کوچک هرمی شکل تلقی چهار تا شکلات توش بود، رویش پاپیونهای صورتی و شیری رنگ. ناهار مهمان آسایشگاه بودیم. سید ازمان پذیرایی کرد. خودش غذاها را آورد. ظرفها را هم خودش برد. به کسی مهلت نداد. بعد از ناهار، همانطور که داشتیم میرفتیم سید زیر یک درخت ایستاد و شاخهاش را کشید. اما همه برفها به جای اینکه که بریزد سر ما ریخت سر خودش. جلوی در، تا برویم بیرون، فقط یک جای پا روی برفها بود، کنار آن گاهی انگار پای کسی کمی لغزیده باشد ساییدگی دیده میشد اما فقط یک جای پا بود که همه پایشان را داخل آن جای پا میگذاشتند و میرفتند. پشت سر هم. اولی سید بود و آخری من.» این را که گفت سکوت کرد. او ساعتهاست که سکوت کرده.
در پناه حضرت دوست در پناه حضرت دوست سید محسن
|
شناسنامه v پارسی بلاگv پست الکترونیک v RSS v
| ||||||||||
template designed by Rofouzeh |